سلااااااااااااااااااااااااام به همه دوستان قدیمی دلم براتون خیلی تنگ شده بود... دختر کوچوی من به دعای شما دوستان الان شیش ماهه شده و حسابی شیرین شده... به قول باباش الان خودش واسه خودش روضه شده... این روزا بیشتر مشغول نوشتن خاطرات دخترم در وبلاگش هستم... اگه دوس داشتین به ما سر زنید و از بخش آشپزی وبلاگ دخترم هم دیدن کنید. سلام به همه ی دوستان پارسی بلاگی خودم طاعات و نماز و روزه هاتون قبول باشه... دلم برای پارسی بلاگ خییییلی تنگ شده بود... ولی از اونجاییکه مادر شدن تحول بزرگی در زندگی هر زنی هستش... مخصوصا اگه یهویی باشه و غیر منتظره... مدتی طول کشید تا خودمو جمع و جور کنم.... بعدش هم شروع کردم به نوشتن وبلاگی برای دخترم.. بنام: همه ی دنیای نفیـــــــس دخترم انشاله یک ماه دیگه بدنیا میاد... دعا کنید برامون... توی این ماه عزیز... به هردومون...
درست زمانی که بین همه ی اگر ها و باید و شاید ها و چون ها و چرا ها مصصم می شوی بنشینی بر سر سجاده ی مهرش و از خدا نام مادر را التماس کنی .... و بعد خدا منتش را ... نعمتش را.... در حقت تمام کند و نام زیبای مادر را برازنده ی باقی اسمت کند قصه ی روزهای تنهاییت تمام می شود یکی می آید که تو، به لطف بودنش بهترین حس ها را تجربه می کنی و به ضمانتش وامِ مادرانگی می گیری... به همینِ تسهیل بی بدلیل ... خودت به میل خودت ، خودت را از دفتر اولویت هایِ خودت، داوطلبانه خط می زنی .... و همان یک نفر را مادرانگی می کنی تا مرز مادر شدن و پدر شدنش و حتی بعد تر .... درست مثل مادرت .... دخترک یادت بماند که همه ی این ها خستگی دارد ... نگرانی دارد... این حذفِ خودها!!!!! در خیلی از جاهایِ زندگی سخت است ... گاهی درد هم دارد یادت بماند تصمیمی که می گیری کبری است و خیلی بزرگ .... مهیایش باش اما می ارزد همه ی همه اش به همان مادرانگی می ارزد مهیایش باش فقط همین بی خبر از همه جا و همه کس می خوردم و می خوابیدم. نه می دانستم آنچه می خورم از کجا می آید نه می دانستم چه کسی آنها را برایم می فرستد... آخرش آنقدر پررو شدم که شروع کردم به در و دیوار لگد پراندن! ناچار بیرونم آوردند... درست همان لحظه بود که شروع کردم به گریه کردن و از کرده ی خود پشیمان شدم! طفلک من! تازه به دنیا آمده بودم. نصایح زیبا و بدردبخوری که در قالب های متفاوت و از انسانهای مختلف... در جاهای زیادی شنیده میشه... که قابل تاملند... اول یه چای تازه دم بزن...
لیلی زیر درخت انار نشست ...
درخت انار عاشق شد ... گل داد ؛ سرخ سرخ
گلها انار شد ؛ داغ داغ ... هر اناری هزار تا دانه داشت ...
دانه ها عاشق بودند ؛ دانه ها توی انار جا نمی شدند ...
انار کوچک بود ... دانه ها ترکیدند ... انار ترک بر داشت ...
خون انار روی دست لیلی چکید ...
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید ... مجنون به لیلی اش رسید ...
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین است !
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com